سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
انتظار به نقطه سرخط رسید

امروز شهرم دل می‌شود و دل...!

تاریخ انتشار : دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 12:19

خبرگزاری ایمنا: شهرم بوی عطر خوش اقاقی به خود گرفته است. دیوارهای زادگاهم استوارتر از قبل ایستاده اند. اما کمی نگران آسمانم، نگران دل پر از دردش که اگر مجالی برای باریدن پیدا نکند؛ که اگر غرش نکند؛ که اگر جواب سکوت سال های پر از درد را با فریادش و با، بارشش ندهد چه خواهد شد؟
امروز شهرم دل می‌شود و دل...!
 
امروز، روز آخر است. روز الوداع. روز خداحافظی، خداحافظی از جنس سلام و سلامی به گستردگی پایان انتظار.
انتظاری از جنس رنگین کمان، از دل آب‌های خروشان اروند تا همین نزدیکی‌های دیارم. انتظاری که حال همشهری هایم، حال همزبان هایم و حال شهرم را حسابی خوب کرده است.
روایت غریبانه ای بود غربت دسته دسته شهید با دست‌های بسته. غربتی که اگر نمی‌خواستی هم به آن فکر کنی، نمی توانستی. غربتی که تن را می لرزاند و آتش می زد بر دل، فکرِ دست های بسته.
تمام شد و چه دیر تمام شد. راهی که آغازش از جنس آب بود. شاید زلال تر از آب و حتی روشن تر هم. دل به آب زدند و عشق را بی بهانه و بدون هیچ ترسی برگزیدند. عشق رفتن، رفتن و رسیدن تا بلندای آسمان شد بالاترین لذت برای دریادلان اروند.
و اما امروز...
شاید امروز مادری پسرش را با مرور خاطره هایش بدرقه خواهد کرد. یاد کودکی هایش خواهد افتاد، یاد بازی در کوچه پس کوچه های قدیم شهر با دیوارهای کاه گلی. یاد شلوارهای گِلی وصورتی که رنگ خاک به خود گرفته بود و مادر فقط آرام صورت عزیزش را می شست و خاک را با نم دستانش از روی لباس دلبندش دور می کرد.
یاد آن روزها خواهد افتاد که دست های کودکش اگر از بازی با خاک خراش بر می داشت دل مادر از جا کنده می شد.
اما، اما حالا بعد از سال ها انتظار مادر آمده تا خاک را از روی استخوان های خاک آلود پسرش دور کند.
آمده تا رد پای خاک را از گودی چشم های به گود افتاده اش محو کند.
آمده تا دست های بسته اش را باز کند، دست هایی که قرار بود پناه مادر باشد.
آمده تا لباس های خاکی اش را نَه با نم دستانش که با اشک های چشم هایش پاک کند.
آمده تا کمی قربان صدقه ی پسرش برود.
آمده شاید لالایی آخر را در گوشش زمزمه کند و بخواند برای دردانه اش: لالالالا خبراومد، پرنده از سفر اومد، یکی بال وپرش واشد، یکی بی بال و پر اومد... لالالالا خبر اومد...
یاد گرفته بودیم که پرواز، بال می خواهد. که برای رسیدن به اوج باید بال پرواز داشته باشیم اما انگار اشتباه بود. غواصان خط شکن کربلای چهار، برای پرواز معنایی نو سرودند. پرواز در عمق آب های اروند هجی شد. موج های آب شد پر پرواز تا خود آسمان.
 آب سرد بود و دستهایشان هم بسته و شاید هم آسمان کمی مهتابی. وداع با آسمان و ندانستن اینکه تا کی چشم هایشان رنگ خورشید را نخواهد دید؟ ندانستن اینکه آیا ماه کامل را بار دیگر خواهند دید؟
و ....
امروز نوبت عاشقی برای ما است.
کاش یادمان نرود این راه، نقطه تمام شد، ندارد.
کاش یادمان نرود حرف های مانده در گلوی بچه های غواص را.
کاش با غروب امروز، قول هایمان یادمان نرود.
کاش یادمان بماند عهدهایی که دست در دستان بسته گذاشتیم و پیمان‌هایی که بستیم و هق هق هایی که شانه هایمان را لرزاند.
کاش به این راحتی ها یادمان نرود درد دست های بسته غواصان خط شکن عملیات کربلای چهار را...!

/فرزانه فرجی/